حجم سنگین نبودن

گفته اند عصر حاضر عصر شکوفایی علم، عصر ارزش آفرینی و معنی گرایی،‌عصر فناوری های نوین و پیشرفته است و از همه مهم تر عصر تنهایی

حجم سنگین نبودن

گفته اند عصر حاضر عصر شکوفایی علم، عصر ارزش آفرینی و معنی گرایی،‌عصر فناوری های نوین و پیشرفته است و از همه مهم تر عصر تنهایی

استفراغ

امروز چهارشنبه است. جالبه چقدر پیدا کردن چهارشنبه برام سخت بود اول فکر کردم شنبه است بعد گفتم نه فکر کنم وسط هفته ایم گفتم اها سه شنبه ولی یادم اومد الان سر کارم و سه شنبه ها دورکار پس امروز چهارشنبه است. تازه این که اولیش نبود امروز می خواستم بیام اینجا ولی جالب بود نام کاربری ام رو یادم نمی امد. اصلا انگار تا حالا وارد نشده بودم ذهنم خالی خالی بود.


امروز در هپروتم. فکرم خوابه

مثل مادری که بچه اش جلوی چشاش پر پر شده

ولی نه یادم نبود اینو به دکتر بگم 

اخه اون دیگه نیست و مرگش و شیونش یکبار بود و تموم شد اما من نه جلوی چشمه جلوی چشم تو روم داره ازم می کنه و من چه خوب کنده شدن از جونم رو حس می کنم.

دیگه نای گریه کردن ندارم. دیگه انگار قبول کردم دیگه تو سکوت ناله می کنم. تو ذهنم هم و هیچ حرفی برای گفتن ندارم.

همه چی مثل فیلم از جلوی چشام رد می شه و من فقط یک ناظرم به قول خودش یک مشاهده کننده فقط همین

و این بود سهم من از 6-7 سال زندگی مشترک

و تنها لبخند می زنم به حس عاشقانه ای که باهاش می پره به اهنگهای عاشقانه ای که زمزمه می کنه و خبر نداره اخر این عشق پر پر شدنیه که جلوش نشسته

بهتر بگم اب شده فکر نمی کردم اینقدر سریع ولی 5 کیلو در عرض یک هفته

خوبه یک روش جدید برای تناسب اندام

بدون هیچ کاری


دیروز برای اولین بار حس کردم کسی حرفهامو درک می کنه و می فهمه وقتی می گم تو وجودم رفته یعنی چی

دیروز فهمیدم با چه موجود دروغگویی هیتم البته می دونستم ولی از زبون خودش شنیدن صفای دیگه ای داره :)


خوب این هم از این

یک دوشنبه دیگر

دیروز بعد از پیغامهای مکرری که جیمیل می داد مبنی بر خرید فضای بیشتر به دلیل پر شدن کل حجم نزدیگ به 8 گیگیش و بعد از اینکه با تمام وجود اه کشیدم که حتمی نمی تونیم پولشو بدیم فضامون رو گسترش بدیم مجبور به برگشت به صفحه اول شدم و مرور ایمل هایی که اولینش مربوط به سال 2005 می شد! 6 سال پیش 

تنوع خوبی بود مرور اتفاقات و ایمیلهایی که 6 سال پیش رد و بدل شده بود . بعضی هاشون اونقدر در بود به نظرم که زمان می گذشت تا یادم بیاد دقیقا چی بود و بعضی از اونها اونقدر زنده بودن که باورم نمی شد 6 سال ازش گذشته باشه

یکی از مواردی که خیلی برام جالب بود همون ایملهای رد و بدل شده و چتهایی بود که با اون داشتم الان 8 سال از با هم بودنمون می گذره ولی هنوز حرفهایی بینمون هست که نه تنها هر ساله بوده که از همون اول هر ماهه درگیرش بودیم . همون احساسات همون حرفها همون برخوردارها همون علاقه مندی ها همون خشونت و دعواها

ولی یک چیزی که با مرور ایملها و مراجعه به قلب خودم بهش می رسم اینه که چقدر عادت کردیم به هم و چقدر الکی جنگیدیم. هیچ دعوایی ثمری نداشت چون اگر داشت دوباره همون حرفها تکرار نمی شد. 

امشب یکهفته از اخرین زد و خورد وحشتناکمون می گذره البته نه زدو خورد از خود وحشتناک من دیروز اونقدر نارحت بودم که رفتم قیمت دیه ها رو بررسی کنم و دیدم قیمت سیاهی سر و صورت 6 مثقال طلاست. و سایر اجزای بدن هم نصف این مقدار

حالا بخوام تمام این کبودی ها و زجمها رو در این 8 سال بررسی کنم احتمالا می شه باهاش یک خونه خرید.

ولی این اخری خیلی زجرم داد. دایره بزرگ سیاه و کبودی که زیر چشمم رو به طرز ناجوری ورم کرده. بماند چه دردی داشت و بماند که دندون اخرم هم نصفش شکست بیشتر اذیتش زمانی بود که اومدم سرکار و هر کی می دید می پرسید چی شده و من باید در حالی که خنده های اون لعتنی رو می دیدم هزار دروغ سر هم می کردم تا توجیه قانع کننده ای برای مخاطبم باشه

خیلی حس خورد شدگی بهم دست می داد وقتی فکر می کردم 30 سالمه ولی یک یه لا قبای روانی به خودش اجزا می ده با من اینطوری کنه.

همیشه زود فراموش می کرم جنایتهای ناشی از جمله های روانیشو ولی این بار اصلا دست خودم نیست نمی تنم فراموش کنم مخصوصا وقتی می بینم براش بخشیدن من یک مساله عادی شده و اون حتی دیگه حاضر نیست عذر خواهی کنه و متوقعانه می خواد فراموش کنم که هیچ قربون صدقه اش هم برم

واقعا نمی دونم دارم بر اساس چه منطق و حتی احساسی باهاش زندگی می کنم. دیگه هیچ حسی بهش ندارم دروغ چرا این روزها خوب دارم حس تنفر رو  و درک می کنم البته خدا رو شکر تنفرم زیاد نیست و بیشتر به اکراه زندگی و با هم بودن بر می گرده اونقدر که چندشم می شه حتی باهاش حرف بزنم به حرفاش گوش بدم . باهاش تو یک فضا باشیم یا با هم جایی بریم. در واقع دوست دارم اصلا نبینمش دیگه برام وجود نداره دوست داشتن که سهله دیگه نمی خوام باهاش تو یک فضا نفس بکشم

خیلی خوشحالم که بالاخره به این حس رسیدم همیشه اونقدر دوستش داشتم که سریع می بخشیدم و فراموش می کردم و دوباره عشق می ورزیدم و در عجب بودم چرا دوست داشتمنش بهش کم نمی شه چرا در حالی که بدنم کبوده و درد نمی گذاره شب بخوابم ولی بهش کاری ندارم حتی کینه هم ازش به دل نمی گیرم

ولی این بار خیلی خوشحالم کینه ازش به دل ندارم ولی دیییییییییگه به راحتی می تونم بگم دوستش ندارم و قبلم از بودن باهاش ازاد شده 

شاید فردا دیر باشد


روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق  کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند
 .

 

سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند.

 

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .

 

روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .

 

روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .

 

شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .

 

معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ "

 

 "من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "

 

 "من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "

 

دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .

 

معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .

 

آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند  با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال

بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .

 

او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود ... پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .

 

کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود.

 

به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ "

 

معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا "

 

 سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز

که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .

 

پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ

فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .

 

خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .

 

مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . "

 

همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . "

 

همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . "

 

مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "

سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه

نداشته باشد . "

 

معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .

 

سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد

افتاد .

 بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد .

 

اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود

که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟

هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .

 

بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید

 

 بهترین لحظات بودن در کنار کسانی است که دوستشان داریم امیدوارم من جزو لیست شما باشم

دوستان خوبم همیشه به یاد شما هستم  


و من اکنون در این کنج تنها نشسته ام و اشک می ریزیم از این نامه و خوب خوب خوب می دانم چقدر دورم از کسانی که با جان و دل دوستشان دارم و چه ارامشی که با دوریشان از خودم دریغ می کنم با زندگی با کسی که هیچ نمی فهمد و دیواری است پر از خورده شیشه های تیز که تکیه بر ان نه تنها خستگی ات را کم نمی کند که می دردت تن رنجور و زخم می زند عمیق بر تمام زخمهای تنهایی و پشیمانی ام


و من می دانم در اشتباهم سخت و فقط ابلهانه نشسته ام اشک می ریزم و به قلبم فکر می کنم که چقدر متین تیر می کشد و سرم که چه با وقار رگهای بی زبان شقیقه ام را فشرده می کند. و می خندم به حرفهای مادرم و درددلهای پدر


ادم چقدر می تواند احمق باشد؟!!!


همسفر همیشگی من

دارم درس می خونم. ایلس 24/7 1100 504 

این باز می خوام برم

اگر 60 بشم بحشره باید یه چیز خوب برای مقدم بخرم اونوقت دارم فکر می کنم چی

بی قرار هم هستم دلم بهونه گیری می کنه نمی ودنم برای کی گاهی به حمید گیر می ده ولی نمی دونم شاید واقعا می خواد عاشق بشه

دوست دارم ازادش بگذارم


کلا من دارم دنبال همسفرم می گردم زیاد هم به فکر ازدواج نیستم ضور و هیجان عشق و دوستی برام خیلی قشنگتره یک عشق پاک و وفادارانه حتی تا اخر عمر


اگر پایه ای بسم الله


راستی اینو بگم من 30 سالم شد. و یکسری معیار دارم. می تونی خودت رو بسنجی 

9383908202

مرگ

وقتی به مرگ فکر می کنم


به بی ارزشی همه چیز

چه راحت فراموش می کنم و چقدر ارام می شود غوغای دورنم که از بودن سرچشمه گرفته است نه از نبودن و چه ساده با فکر به نبودن غوغا نیز ساکت می شود. 


و باز خر می شوم و باز ارام تر و بار عاشقتر


من چقدر احمقم که زندگی را در صفر ضرب می کنم تا لذت که نه اه نکشم


چه اهمیتی دارد 

من هستم و دوستش دارم 


حتی در هیچستان

هیچستان

نفس می کشم

و می دانم اکسیژنی نیست 

هوا مسموم تر از ان است که کشیده شود


دوستان هم نه همزیستان هم سفره گان هم نشینان هم پیاله


بی خیال 

اون وقتی پای پول وسط بیاد حاضر ادم بکشه به همین راحتی


هرگز زمانی نبوده که وقت حساب و کتاب جوش نیاره 

برای اون جدایی از من خیلی راحتره تا جدایی از حساب بانکی


من با ادمی زندگی میکنم که سر یک قرانی به من می پره

به دلم موند یک روز هم که شده موقع حساب و کتاب داغ نکنه و گوش بده


ولی اون فقط مسیر مشخصی می ره

1- عدم قبول واقعیت و حاشا کردن موضوع

2- به فراموشی سپردن

3- شلوغ بازی

4- جیغ زدن

5- مرحله بیان اصطلاحات کلیدی ( سرم و می کوبم تو دیوار = برو گمشو - خفه شو ...

6- پرتاب اشیا غیر خودی 

7- کتک ردن

8- زدن به مریضی و ختم ماجرا


نکته : با نوجه به کم هزینه بودن می صرفه این کارا چون پای پول وسط هست و تخلیه روانی


اون به راحتی کتک می زنه به راحتی اب خوردن  و به راحتی توهین می گنه


از خدا نمی خوام بلایی سرش بیاد حتی راضی نیستم یک قطره خون از دماغش بچکه ولی می خوام با کسی باشه مثل خودش تا هر کار کرده بهش برگرده . از بیانی گرفته تا نیش زدن و زدن و حمله کردن و به بیراهه رفتن و گوش ندادن و دعوا راه انداختن


دلم نمی خواد اذیت بشه ولی دلم می خواد درک کنه چقدر رفتارش زشته و بچشه طعمشو

فقط همین


شاید اون زمان من نباشم ولی تنها زمانی خواهم بخشیدش که واقعا فهمیده باشه با من چی کار کرده و از کجا داره می خوره


من همه رفتار زشتشو همون موقع به خدا می سپارم و این طوری می تونم سریع فراموش کنم با من چی کار کرده


می دونم خدا خیلی بزرگه و عادل


من هم حتمی خیلی بدی کردم که حالا دارم چوبشو می خورم و تقاص پس می دم

امیدوارم هر کی بوده که اینطور دلش رو سوزوندم منو ببخشه


من الان تو هیچستانم