حجم سنگین نبودن

گفته اند عصر حاضر عصر شکوفایی علم، عصر ارزش آفرینی و معنی گرایی،‌عصر فناوری های نوین و پیشرفته است و از همه مهم تر عصر تنهایی

حجم سنگین نبودن

گفته اند عصر حاضر عصر شکوفایی علم، عصر ارزش آفرینی و معنی گرایی،‌عصر فناوری های نوین و پیشرفته است و از همه مهم تر عصر تنهایی

یک دوشنبه دیگر

دیروز بعد از پیغامهای مکرری که جیمیل می داد مبنی بر خرید فضای بیشتر به دلیل پر شدن کل حجم نزدیگ به 8 گیگیش و بعد از اینکه با تمام وجود اه کشیدم که حتمی نمی تونیم پولشو بدیم فضامون رو گسترش بدیم مجبور به برگشت به صفحه اول شدم و مرور ایمل هایی که اولینش مربوط به سال 2005 می شد! 6 سال پیش 

تنوع خوبی بود مرور اتفاقات و ایمیلهایی که 6 سال پیش رد و بدل شده بود . بعضی هاشون اونقدر در بود به نظرم که زمان می گذشت تا یادم بیاد دقیقا چی بود و بعضی از اونها اونقدر زنده بودن که باورم نمی شد 6 سال ازش گذشته باشه

یکی از مواردی که خیلی برام جالب بود همون ایملهای رد و بدل شده و چتهایی بود که با اون داشتم الان 8 سال از با هم بودنمون می گذره ولی هنوز حرفهایی بینمون هست که نه تنها هر ساله بوده که از همون اول هر ماهه درگیرش بودیم . همون احساسات همون حرفها همون برخوردارها همون علاقه مندی ها همون خشونت و دعواها

ولی یک چیزی که با مرور ایملها و مراجعه به قلب خودم بهش می رسم اینه که چقدر عادت کردیم به هم و چقدر الکی جنگیدیم. هیچ دعوایی ثمری نداشت چون اگر داشت دوباره همون حرفها تکرار نمی شد. 

امشب یکهفته از اخرین زد و خورد وحشتناکمون می گذره البته نه زدو خورد از خود وحشتناک من دیروز اونقدر نارحت بودم که رفتم قیمت دیه ها رو بررسی کنم و دیدم قیمت سیاهی سر و صورت 6 مثقال طلاست. و سایر اجزای بدن هم نصف این مقدار

حالا بخوام تمام این کبودی ها و زجمها رو در این 8 سال بررسی کنم احتمالا می شه باهاش یک خونه خرید.

ولی این اخری خیلی زجرم داد. دایره بزرگ سیاه و کبودی که زیر چشمم رو به طرز ناجوری ورم کرده. بماند چه دردی داشت و بماند که دندون اخرم هم نصفش شکست بیشتر اذیتش زمانی بود که اومدم سرکار و هر کی می دید می پرسید چی شده و من باید در حالی که خنده های اون لعتنی رو می دیدم هزار دروغ سر هم می کردم تا توجیه قانع کننده ای برای مخاطبم باشه

خیلی حس خورد شدگی بهم دست می داد وقتی فکر می کردم 30 سالمه ولی یک یه لا قبای روانی به خودش اجزا می ده با من اینطوری کنه.

همیشه زود فراموش می کرم جنایتهای ناشی از جمله های روانیشو ولی این بار اصلا دست خودم نیست نمی تنم فراموش کنم مخصوصا وقتی می بینم براش بخشیدن من یک مساله عادی شده و اون حتی دیگه حاضر نیست عذر خواهی کنه و متوقعانه می خواد فراموش کنم که هیچ قربون صدقه اش هم برم

واقعا نمی دونم دارم بر اساس چه منطق و حتی احساسی باهاش زندگی می کنم. دیگه هیچ حسی بهش ندارم دروغ چرا این روزها خوب دارم حس تنفر رو  و درک می کنم البته خدا رو شکر تنفرم زیاد نیست و بیشتر به اکراه زندگی و با هم بودن بر می گرده اونقدر که چندشم می شه حتی باهاش حرف بزنم به حرفاش گوش بدم . باهاش تو یک فضا باشیم یا با هم جایی بریم. در واقع دوست دارم اصلا نبینمش دیگه برام وجود نداره دوست داشتن که سهله دیگه نمی خوام باهاش تو یک فضا نفس بکشم

خیلی خوشحالم که بالاخره به این حس رسیدم همیشه اونقدر دوستش داشتم که سریع می بخشیدم و فراموش می کردم و دوباره عشق می ورزیدم و در عجب بودم چرا دوست داشتمنش بهش کم نمی شه چرا در حالی که بدنم کبوده و درد نمی گذاره شب بخوابم ولی بهش کاری ندارم حتی کینه هم ازش به دل نمی گیرم

ولی این بار خیلی خوشحالم کینه ازش به دل ندارم ولی دیییییییییگه به راحتی می تونم بگم دوستش ندارم و قبلم از بودن باهاش ازاد شده 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد