آیا شما هم نیمکت...دارید؟روزی لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی راکنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟ افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم! مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را میدانم،زمانی که تو 3سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند!فلسفه ی عمل تمام شده، ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!آیا شما هم این نیمکت را در سازمان خود مشاهده میکنید؟
اونقدر اصیل دوستت دارم که اگر بدترین خسانتها رو هم به هم بکنی یا به زشترین لحن تحقیرم کنی شاید اشکام نتونن تحمل کنن نمکهایی رو که زخمم می ریزی ولی قلبم هنوز به عشث بودنت می تپه و ذوق شنیدنت حالا اگر اون حرفا خود خود جمله ازت متنفرم باشه یا اینکه تو دشمن منی با هزار کینه
عیبی نداره تو بگو تو عزی دلم راحت باش من همچنان خواهم گفت دوستت دارم نه کم که خیلی هم زیاد خیلی
یک حقیقت ساده است
دیروز هم یک روز بود مثل تموم روزها
باز صبح بی حوصله و با بی انگیزگی هر چه کامل تر در حالی که پس زمینه ای از سرماخوردگی و گوش درد داشتم از خواب بیدار شد نسبتا زود بود و هنوز یک ساعتی وقت بود تا حرکت کنیم
حوصله اون و حرفهای مسخره صبحگاهیشو نداشتم
دیگه حرفاشو باور نمی کنم باور که نه دیگه برام مهم نیست خوب می دونم ادمی دم دمی مزاجی هست که به هیچ کدوم از حرفاش نمی شه اعتنایی کرد
صبح در ترافیک شدید اومدیم سر کار و اون هیز از قبل اومده بود و دم در نشسته بود تا خوب دید بزنه نشستم پشت میزم و فشار دکمه و شروع زندگی مجازی
ولی حال و حوصله اش رو نداشتم دو تا از بچه ها اومدن تو چت که جواب ندادم و رفتن
از حمید خبری نبود علی رقم اینکه شب قبلش براش اف گذاشته بودم همین طور احسان ولی از هیچکدومشون خبری نبود احسال ان بود و لی نیامد و برای من هم مهم نبود.
ساعت 10 جلسه هیات علمی ها بود با بی تفاوتی رفتم البته حالا که فکر می کنم بی تفاوتیم امروزم از دیروز بیشتره و کاملا خوابم می یاد
جلسه تا ساعت 12:30 طول کشید و بعد رفتیم ناهار
دوباره همون حرفها همون حس های پوچ حضور تمام زندگیم شده گوش دادن به حرفهای اون در مورد ارنولد و تفسیرهای الکی و مفتی که هر لحظه تغییر می کنه
به خودم که بر می گشتم انگار خلا یی بود و دنیایی ناشناخته و معلق که نمی دونستم چی می خواد از زندگی
یاد حرف حمید افتادم که پرسیده بود تو نمی خوای ازدواج کنی؟
نه نمی دونم
gdgh nojv fd]hvi hd ;i nv kld j,hkn jlhdghj , o,hsji ihd o,na vh lndvdj ;kn , iv v,c fi fi ,sdgi lvnd idc , nojv fhc nsj hknhoji ld a,n h,krnv ;i kld nhkn hpshshj ,hruda ]dsj ndv,c nv jktv , hlv,c lay,h pvt cnk ihd uharhki , lh nd,hki ;i fi pvtihd hdk nojvj fnfoj ',a ld nidl ngl fvha ld s,ci trx ld j,kl ildk v, f'l ;i odgd fd]hvi hsj , lk jlhld psl hdki ;i ]rnv ngl fvha ld s,ci h,k id] jlv;c d v,d id] ;hvd knhvi
سلام خیلی وقت بود می خواستم بیام ولی نمی دونم چرا هر بار نمی شد. برام عجیب تر این بود که دلم می خواست زمان شادی هم به اینجا سر بزنم اخه اینجا واقعا تنها و تنها و تنها گوشی هست که محرم می دونم و با حرف زدن باهاش ارامش می گیرم. این روزها بعد از اسباب کشی و نقل مکان به خونه جدید که البته هنوز سند نزدیمش و 10 تومنش هم هنوز قرض داریم که تهیه نکردیم به عنوان یک رویداد اتفاقی خوش شگون چند تا از سخرانی های دکتر هولاکویی به دستم رسید و سخت مشغول گوش دادن به اونها شدم اونقدر که تازه دارم می فهمم چه اصولی رو باید رعایت کرد و من کیم و چه بالاهایی سر شخصیتامون اومده و اطرافیانم چطورین و چطور باید رابطه برقرار کرد و از این حرفا این روزها نسبت به اون هم خیلی سرد شدم دیگه برام مهم نیییست چی کار می کنه و چی می گه هر چند همین 10 روز پیش دوباره از اون دعواها داشتیم و این بار هم حسابی کتک زد ولی روز بعدش فهمیدم چه بحران شخصیتی وحشتناکی داره و ارومم کرد که باید چطور باهاش رفتار بشه. الان که اومدیم تو ساختمون جدید ( اخه اینجا سر کار هم جابه جا شدیم ) میزمون افتاد کنار هم و هر روز حتی همین الان که دارم اینو می نیسم می بینم با این پسره ارنولد داره مرتب چت می کنه و نگاه می کنه هر روز لباش های تنگ تر و ... اوایل برام مهم بود ولی الان اصلا نمی تونم بگم اصلا اصلا یک کمی ته دلم ناراحت می شه اولش ولی مثل الان که دارم اینجا می نویسم برام مهم نیست در واقع خوب می دونم این پسره همونیه که به خوبی انتقام منو ازش می گیره و چقدر به هم شبیه هستند اونقدر که خوب جبران خواهد کرد رفتاراشو و مثل اینه همه چی بهش بر خواهد گشت. من هم هر چی تو درونم نگاه می کنم اثاری از عشق نمی بینم نه عشقی نه اشتیاقی والا ادمها زیادن و همین الان 3 تا تو صفن که باهاشون قرار بگذارم ولی اصلا در دلم کششی به این کار ندارم. امروز یادم باشه صدقه بدم یه حس عجیب همرام بود انگار مرگ همین چند قدمی بود و فکر کنم اون اقایی که زیر پل روش پلاستیک بود مرده بود و فکر کنم از بالای پل پرت شده بود پایین. بعد تو اتوبان حس بسیار عجیبی پشت سرم احساس می کردم اونقدر که ناخوداگاه شروع کردم به خوندن ایه الکرسی و بعد دیدم دارم فاتحه می خونم و هنوز تموم نشده که یم 206 با سرعت باد از کنارمون گذشت و نزدیک بود بین دو ماشین پرس بشیم دیگه خیلی حس بدی پیدا کردم و یکجور دلهره تمام وجود م رو گرفته بود وقتی رسیدیدم دیدیم منشی رئیس داره روی پله ها گریه می کنه و گفتیم چی شده گفت ماد بزرگم فوت کرده گفتم ای بابا چرا ای بابا و واقعا حس کردم چقدر مرگ نزدیکه سایه اش و چقدر بی خود زنده ایم و گرفتار کارهای مسخره جمعه با همین فکر گفتم با خودم به همه چیزهایی که می خوام رسیدم و این بود که تصمیمی گرفتم 6 ساعت با کسی باشم که حس دوشت داشتنون در من ایجاد می کنه و یک روز به یاد ماندنی از لحظاتی ایجاد کنم که واقعا مثل رویاست . خیلی مصمم بودم روش و حتی از فکرش انرژی می گرفتم ولی وقتی کارهای روزانه شروع شد حسم کمتر شد و تقریبا بگم خاموش شد و حالا با اینکه اونی که انتخاب کرده بودم جلومو ولی هیچ حسی بهش ندارم نمی دونم ندای درونم هم می گه نه ولش کن نمی خواد و من هم به ندای درونم گوش می دم دیگه حرفی ندارم دندونم دوباره درد گرفته و کمی احساس سرماخوردگی دارم و قرص خوردم