حجم سنگین نبودن

گفته اند عصر حاضر عصر شکوفایی علم، عصر ارزش آفرینی و معنی گرایی،‌عصر فناوری های نوین و پیشرفته است و از همه مهم تر عصر تنهایی

حجم سنگین نبودن

گفته اند عصر حاضر عصر شکوفایی علم، عصر ارزش آفرینی و معنی گرایی،‌عصر فناوری های نوین و پیشرفته است و از همه مهم تر عصر تنهایی

یک حقیقت

یک حقیقت ساده است

من عاشق تو بودم  ( هنوز یک کمی هستم ) تموم فکر و ذکر و ارامش و اولویتم تو بودی و هستی  تموم اراده ام رو تو زندگی ازم گرفتی نمونه اش  همین دیروز که یک طوری نشون دادی که من عرضه  یک کلید برداشتن رو هم ندارم در مرود تفریحاتم هم به بلوغ نرسیدم و دارم تقلید می کنم فهیمه بیچاره نابالغ داره چی کار می کنه 
در مورد مردا  هم که چاق و بی ریخت و مثل بدبختها هستم
 خوب درست
تو در طول شبانه روز  هم که فقط و فقط داری در مورد این و نیازت به ازدواج و بقل و ... حرف می زنی
وقتی می بینم تو زندگی و فکرت هیچ جایی ندارم جز اینکه شدم کیسه بکس عقده هات
چرا نباید ناراحت بشم
منطق می گه نباید باهات کاری داشته باشم و کارات هم نباید اهمیتی برام داشته باشه ی خوای هر کاری در مورد زندگی بکنی بکن به من هیچ ربطی نداره حتی گاهی که فکر کنم شاید یک ذره دوست هم باشیم باید از شاد بودنت خوشحالم هم بشم 
ولی این منطق و واقعیت خیلی با این فاصله داره
ما در واقع دوست هم نیستیم همخونه  غریبه هم نیستیم
متاسفانه زندگی من در تک تک حرکات تو خلاصه شده  روحم و وجودم فقط... رو می بینه
من به جای اینکه تمرکزم روی خودم باشه کاملا برای خودم فراموش شدم
این یک واقعیته 
برای همین وقتی تصمیم گرفتم روحم رو ازت دور کنم دیگه وارد یک برزخی شدم که هیچچی از زندگی نمی دونم
هیچ انگیزه ای برای هیچی ندارم
دلم نمی خواد روزها از خواب پا شم دلم نمی خواد ببینمت دلم نمی خواد باهات بیام سر کار دلم نمی خواد سر کار کنار هم بشینیم دلم نمی خواد صداتو بشنوم دلم نمی خواد صدای هیچ کسی رو بشنوم
دلم می خواد فقط بخوابم تنهای تنها
برای همین دیروز که مینا خونه بود نمی خواستم خونه بمونم 
می خوام از همه ادمها فرار کنم
جواب هیچ کسی رو هم نمی دم نمی تونم بدم اصلا رغبتی برای حرف زدن با هیچ کی ندارم
به مامان بابا هم از سر وظیفه حرف می زنم و الا دلم می خواد برم تو یک سکوت ابدی  
تو یک تنهایی محض 
این تنها حالتی هست که می تونم بگم در ارامشم
این اخر واقعیت احساسم بود 
نمی دونم چرا بهت گفتم این حرفای تکراری رو چون می دونم هیچ محلی نمی دی مثل همیشه و بعد بیشتر پشمون می شم که چرا حرف عمق عمق دلم رو برای این نامحرم تو زندگیم زدم
ولی فکر کنم از سر ناداری بود که برات فرستادم یا شاید هم اینکه نمی خواستم عکس العمل های ناخاسته ام رو سر تو در می یارم
باز هم می گم الان که دارم اینو می گم اصلا برام مهم نیست حتی باهاش سکس هم داشته باشی 
چون دیگه از من جدایی کاش این حسم می موند و کاش تحریکم نمی کردی که  باعث بشه از این حس رهایی از تو فاصله بگیرم و دوباره مثل یک دیوانه که از دور واقعا براش متاسفم مثل اسپند روی اتیش بالا و پایین بپرم

نمی دونم باید چی کار کنم واقعا مستعصلم

نمی خوام بهم جواب بدی نمی خوام حتی یک کلمه هم حرف بزنی
چون می دونم حرفات فقط حرفه و ارزش یک ذره شنیدنش رو هم نداره 
نمی خوام جواب بدی چون خودت هم دیگه ارزشی برام نداری 
نمی خوام جواب بدی چون نمی خوام با قربون صدقه های بی خودت دوباره خامم کنی
نمی خوام جواب بدی چون می دونم حتی 5 دقیقه هم به حرفام فکر نکردی و فقط برای اینکه شیاد من ناراحت نشم یک مست حرفهای تکراری بلغور کنی
نمی خوام جواب بدی چون از زندگی باهات خسته شدم
نمی خوام جواب بدی چون اون که التماس می کرد در طول روز هم شده یک ربع فقط یک ربع بهش فکر کنی من نبودم 
من نبودممممممممممممممممممممم
من ازت هیچی نمی خوام جززززززززززززز اینکه از روحم بری گمشیییییییییییییییییییییییییی برووووووووووووووووووووو برای همیشه برو 
من برای همیشه می خوام برمممممممممممم دور دور دورررررررررررررررررررررررر می خوام بِکَنمت از وجودم تو رو بکنم و برم تا بی نهایت دورررررررررررررررررررررررررر

چقدر دور بودن از تو ندیدنت نبودنت بی خبری اینکه اصلا به فکر تو نیستم شیرینه
یعنی می شه بعد از 9 سال بکنم ازت و برمممممممممم

کی می تونه کمکم کنه برم
خدایا چرا دستامو نمی گیری بلندم کنی ببری یک جای دیگههههههههههههههههههه :)

دیروز ( قسمت اول)

دیروز هم یک روز بود مثل تموم روزها 

باز صبح بی حوصله و با بی انگیزگی هر چه کامل تر در حالی که پس زمینه ای از سرماخوردگی و گوش درد داشتم از خواب بیدار شد نسبتا زود بود و هنوز یک ساعتی وقت بود تا حرکت کنیم 

حوصله اون و حرفهای مسخره صبحگاهیشو نداشتم

دیگه حرفاشو باور نمی کنم باور که نه دیگه برام مهم نیست خوب می دونم ادمی دم دمی مزاجی هست که به هیچ کدوم از حرفاش نمی شه اعتنایی کرد

صبح در ترافیک شدید اومدیم سر کار و اون هیز از قبل اومده بود و دم در نشسته بود تا خوب دید بزنه نشستم پشت میزم و فشار دکمه و شروع زندگی مجازی

ولی حال و حوصله اش رو نداشتم دو تا از بچه ها اومدن تو چت که جواب ندادم و رفتن 

از حمید خبری نبود علی رقم اینکه شب قبلش براش اف گذاشته بودم همین طور احسان ولی از هیچکدومشون خبری نبود احسال ان بود و لی نیامد و برای من هم مهم نبود.

ساعت 10 جلسه هیات علمی ها بود با بی تفاوتی رفتم البته حالا که فکر می کنم بی تفاوتیم امروزم از دیروز بیشتره و کاملا خوابم می یاد

جلسه تا ساعت 12:30 طول کشید و بعد رفتیم ناهار

دوباره همون حرفها همون حس های پوچ حضور تمام زندگیم شده گوش دادن به حرفهای اون در مورد ارنولد و تفسیرهای الکی و مفتی که هر لحظه تغییر می کنه

به خودم که بر می گشتم انگار خلا یی بود و دنیایی ناشناخته و معلق که نمی دونستم چی می خواد از زندگی

یاد حرف حمید افتادم که پرسیده بود تو نمی خوای ازدواج کنی؟

نه نمی دونم


pvtihd khf khf hc nv,k

gdgh nojv fd]hvi hd ;i nv kld j,hkn jlhdghj , o,hsji ihd o,na vh lndvdj ;kn , iv v,c fi  fi ,sdgi lvnd idc , nojv fhc nsj hknhoji ld a,n h,krnv ;i kld nhkn hpshshj ,hruda ]dsj ndv,c nv jktv , hlv,c lay,h pvt cnk ihd uharhki , lh nd,hki ;i fi pvtihd hdk nojvj fnfoj ',a ld nidl ngl fvha ld s,ci trx ld j,kl ildk v, f'l ;i odgd fd]hvi hsj , lk jlhld psl hdki ;i ]rnv ngl fvha ld s,ci h,k id] jlv;c d v,d id] ;hvd knhvi 

hlv,c fi lv' t;v ;ld ;vnl , hdk;i ]rnv fi lh cnd;i , iv v,c ld j,ki lhv , fh o,na ffvi
hghk jkih ]dvd ;i ahdn fj,ki hv,ll ;ki ildki ;i fhc i l fi lv' t;v ;kl h'v rvhv fhai jh 1 shuj nd'i fldvl dh h,k fldvi fhdn ]d ;hv ;vn ? hdh hdk t;v ;vnk ih , pvw o,vnk ih hvcad o,hin nhaj? rxuh ki 
hghk j, jn ndndl sovhkd hd ;i nv lv,n 7 rhk,k ahnd isj hdk ;h , phgd ;i lk hghk nhvl ;[h cldk jh hsl,k psa tvr ld ;ki ,,gd hdk ps hohg, v, ns,sj knhvl ld o,hl ahnhf fhal , foknl fn,k h[pshs ps odhkj kld n,o,hl hdk nojv fnfoj v, hbdj ;kl fhghovi h,k il di hvc,ihdd nhvi iv ]kn hnl o,fd fdsj ,gd o,f kld o,hl fi ckn'd ;sd ;hvd nhaj i fhal ld o,hl jlv;cl v,d ckn'd o,nl fhai v,d hdk;i o,nl nhvl ]d ;hv ld ;kl , ;[h nhv l ld vl , ]d ;hv nhvl ld ;kl 
onh dh j, ld j,kd ;l;l ;kd , fijvdkd 
o,nj ;l;l ;k hc hdk il fdajv tvhl,aa ;kl , fvhl fd hildj fhai ;hvha
nd'i kld o,hl n,sja nhaji fhal nv ,hru phgl il ki kld o,hl phgll il hca fi il fo,vi ld o,hl jhedvd v,d phghj v,hkd lk knhaji fhai
ld o,hl hwgh nv ckn'd lk krad knhaji fhai
, ;hvd kj,ki v,d phghj v,khd lk nhaji fhai hdkx,vd ;i hwgh fi lk vfxd knhaji fhai ;i nhvi ]d ;hv ld ;ki leg jhlhl ldgdhn hnl v,d cldk ;i ;hvahk fvhl hwgh hildjd knhvi 
fvhl hildjd knhvi nhvi ]d ;hv ld ;ki ;ha tidli f,n pnhrhg fh h,k wfpj ld ;kl , t;v l v, \vj ld ;kl ,gd hhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhiiiiiiiiiiiiii kld o,hl fia t;v ;kl fd odhg fhfh hiiiiiiiiiiiiii hoi ]vh fhdn fi ;asd t;v ;kl ;i o,na il kld n,kl hpshsa ]d isj , pvtha fvhd o,na il fd lukhsj hd fhfh nd,hki hl ;vn hdk fd]hvi fnfoj ;i ;khv lk kasji , nhvi fh h, k jk ga ;i hdk, shni 'dv h,vni ]j ld ;ki 
lsovi hsj hdk ckn'd fi kzvl ;i j,a kra cknhk fhk v, fo,hkl fhcd ;kl
ihihih o,f lug,li lk cknhk fhk kdsjl ],k ildai fhadn nl cknhk fadkl nv hdk w,vj o,nl il j, cknhkl , hdk odgd fni ],k fhdn fdajv p,hsl fhai ;i di, ',gl kckni jh fo,hn hc j,d cknhk fdhn fdv,k 
\s h'v il jh phgh f,nl hc hdk fi fun kld o,hl fhal ld o,hl tvho,hk il d il;hvd v, av;j ;kl jh hc hdk ;hv hsjuth nhnl fvl svhy d; ;hv nd'i

حس عجیب

سلام


خیلی وقت بود می خواستم بیام ولی نمی دونم چرا هر بار نمی شد. برام عجیب تر این بود که دلم می خواست زمان شادی هم به اینجا سر بزنم اخه اینجا واقعا تنها و تنها و تنها گوشی هست که محرم می دونم و با حرف زدن باهاش ارامش می گیرم.

این روزها بعد از اسباب کشی و نقل مکان به خونه جدید که البته هنوز سند نزدیمش و 10 تومنش هم هنوز قرض داریم که تهیه نکردیم به عنوان یک رویداد اتفاقی خوش شگون چند تا از سخرانی های دکتر هولاکویی به دستم رسید و سخت مشغول گوش دادن به اونها شدم اونقدر که تازه دارم می فهمم چه اصولی رو باید رعایت کرد و من کیم و چه بالاهایی سر شخصیتامون اومده و اطرافیانم چطورین و چطور باید رابطه برقرار کرد و از این حرفا

این روزها نسبت به اون هم خیلی سرد شدم دیگه برام مهم نیییست چی کار می کنه و چی می گه هر چند همین 10 روز پیش دوباره از اون دعواها داشتیم و این بار هم حسابی کتک زد ولی روز بعدش فهمیدم چه بحران شخصیتی وحشتناکی داره و ارومم کرد که باید چطور باهاش رفتار بشه.

الان که اومدیم تو ساختمون جدید ( اخه اینجا سر کار هم جابه جا شدیم ) میزمون افتاد کنار هم و هر روز حتی همین الان که دارم اینو می نیسم می بینم با این پسره ارنولد داره مرتب چت می کنه و نگاه می کنه هر روز لباش های تنگ تر و ...

اوایل برام مهم بود ولی الان اصلا نمی تونم بگم اصلا اصلا یک کمی ته دلم ناراحت می شه اولش ولی مثل الان که دارم اینجا می نویسم برام مهم نیست در واقع خوب می دونم این پسره همونیه که به خوبی انتقام منو ازش می گیره و چقدر به هم شبیه هستند اونقدر که خوب جبران خواهد کرد رفتاراشو و مثل اینه همه چی بهش بر خواهد گشت.

من هم هر چی تو درونم نگاه می کنم اثاری از عشق نمی بینم نه عشقی نه اشتیاقی والا ادمها زیادن و همین الان 3 تا تو صفن که باهاشون قرار بگذارم ولی اصلا در دلم کششی به این کار ندارم.

امروز یادم باشه صدقه بدم

یه حس عجیب همرام بود انگار مرگ همین چند قدمی بود و فکر کنم اون اقایی که زیر پل روش پلاستیک بود مرده بود و فکر کنم از بالای پل پرت شده بود پایین. بعد تو اتوبان حس بسیار عجیبی پشت سرم احساس می کردم اونقدر که ناخوداگاه شروع کردم به خوندن ایه الکرسی و بعد دیدم دارم فاتحه می خونم و هنوز تموم نشده که یم 206 با سرعت باد از کنارمون گذشت و نزدیک بود بین دو ماشین پرس بشیم دیگه خیلی حس بدی پیدا کردم و یکجور دلهره تمام وجود م رو گرفته بود وقتی رسیدیدم دیدیم منشی رئیس داره روی پله ها گریه می کنه و گفتیم چی شده گفت ماد بزرگم فوت کرده گفتم ای بابا چرا ای بابا

و واقعا حس کردم چقدر مرگ نزدیکه سایه اش و چقدر بی خود زنده ایم و گرفتار کارهای مسخره

جمعه با همین فکر گفتم با خودم به همه چیزهایی که می خوام رسیدم و این بود که تصمیمی گرفتم 6 ساعت با کسی باشم که حس دوشت داشتنون در من ایجاد می کنه و یک روز به یاد ماندنی از لحظاتی ایجاد کنم که واقعا مثل رویاست . خیلی مصمم بودم روش و حتی از فکرش انرژی می گرفتم ولی وقتی کارهای روزانه شروع شد حسم کمتر شد و تقریبا بگم خاموش شد و حالا با اینکه اونی که انتخاب کرده بودم جلومو ولی هیچ حسی بهش ندارم نمی دونم

ندای درونم هم می گه نه ولش کن نمی خواد و من هم به ندای درونم گوش می دم


دیگه حرفی ندارم

دندونم دوباره درد گرفته و کمی احساس سرماخوردگی دارم و قرص خوردم